ولی این را نمیدانم جوابم را چرا از گلدسته صداقت نمیدهی
چرا دنیا این چنین آزار میدهد کسی را که بخواهد با او مهربان باشد
از ای ن حرف ها که بگذریم
این درد ها را فقط نام ابابمان امام حسین ع آرام میکند
هرکی میخواد هر چی بگه ما عاشق حسینیم
یه خانومی وارد داروخانه میشه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره!
داروسازه میگه واسه چی سیانور میخوای؟
خانومه توضیح میده که لازمه شوهرش را مسموم کنه.
چشمهای داروسازه چهارتا میشه و میگه:
خدا رحم کنه، خانوم من نمیتونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قواننیه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد...
هردوی ما را زندانی خواهندکرد و دیگه بدتر از این نمیشه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.
بعد از این حرف خانومه دستش رو میبره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛
عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام میخوردند.
داروسازه به عکسه نیگاه میکنه و میگه:
خُب، حالا.... چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟؟!!
نتیجهی اخلاقی: وقتی به داروخانه میروید، اول نسخهی خود را نشان بدهید
سلام به خدا
خدایا تو ما را پاک آفرید اما گذر زمان ما را نا پاک کرد حال با کدامین رو به سمت تو برگردیم با کدامین عذر و بهانه و با کدامین واسطه از تو استغفار کنیم
تو سر نوشت ما را به دست خویش قرار دادی اما ما آن را تباه کردیم و به انسانیت خویش رحم نکردیم
حال فقط یک امید داریم امید به رحمت تو و با یک واسطه به نزد تو بر میگردیم و آن واسطه ...........
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید
اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-پرخوری قربان!
-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
-همه اسب های پدرتان مردند قربان!
-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
-برای چه این قدر کار کردند؟
-برای اینکه آب بیاورند قربان!
-گفتی آب آب برای چه؟
-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
-گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این
دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را
به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی
بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از
همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت
و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از
روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک
حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از
سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان
شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در
مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای
اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر
با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم
دارد سراغ کار دیگر برود . من هم که دیدم او دیگر به
درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها
او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی
او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن
وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما
این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت
به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد
و اهل معرفت بودند! "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش
من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد
امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها
را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!
"شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود .
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:
راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف
صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود